کافه گپ

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام خدمت همه کاربران همه کسانی که در حال خواندن داستان من هستند. من الان در ایستگاه اتوبوس هستم و همین الان دارم اولین جملات وبلاگی که به تازگی دارم میسازمش رو مینویسم. امیدوارم مطالب داخل وبلاگ که برای شما مینویسم براتون جالب و سرگرم کننده و مفید باشه.

کافه گپ...
ما را در سایت کافه گپ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrezo بازدید : 71 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25

روز اول وبلاگم رو با چند بیت شعر از خودم شروع میکنم، من بچه که بودم شعر میگفتم، اما وقتی سواد خوندن و نوشتن یادگرفتم از ادبیات و شعر و شاعری خوشم نمی اومد از انشا بدم میومدم اما دو سه سال آخر دبیرستان هر چه که میگذشت کم کم از ادبیات خوشم میومد، بعد از اتمام دوران تحصیلی دبیرستانم در اثر بالا و پایینی هایی بر من گذشت روحیه ادبیاتیم گل کرد و مدام تو ذهنم ابیات ساخته میشد حتی افکار و صدای درونم که وقتی با خودم صحبت می کردم به صورت نثر در میومد و اصلا دست خودم نبود... با خودم فکر میکردم دارم دیوونه میشم. خوب بگذریم و شعری جدیدی که الان در اوتوبوس هستم را میخواهم بسرایم لحظاتی مهلتم دهید..........آقا قبول نیست اصلا حسش نیست برای امروز کافیه از سر کار دارم میام خونه ناهار نخوردم، مغزم کار نمیکنهبگذارید تا بماند فردامطلبی آید به ذهنم جانم کافه گپ...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه گپ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrezo بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25

به نام خدادخترکی به دنیا آمد، آخرین فرزند خانواده بود، فرزندچهارم، امید بود که این فرزند پسر شود اما نشد.دخترک به خردسالی رسید، بچه 5یا6ساله در خیابان دستانش در دست مادرش بود و از کنار مغازه های کربلا عبور می کردند. پاییز بود. دخترک همراه خانواده به سفر زیارتی رفته بودند. درمیان عروسک ها و اسباب بازی ها چشم دخترک به هواپیما خورد. ـ بابا من هواپیما میخوام. پدر که اوضاع مالی اش تعریفی نداشت و مسافر بودند قیمت هواپیما را پرسید. رو به دختر کرد و گفت باشه بعدا می خرم. روزهای بعد دوباره: ـ من هواپیما میخوام. پدر برایش موزی خرید و او را روی شانه هایش گذاشت گفت بعدا. دخترک در همین لحظه چشمش به اسباب بازی آدم آهنی خورد. ـ بابا من آدم آهنی می خوام. بد از بدتر شد. ناله کنان بـــــــــــــــابـــــــــــــا....پدر بالاخره با خریدن یک چراغ قوه قرمز او را منصرف کرد و آن چراغ قوه برایش اسباب بازی خوبی شد. وارد حرم امیرالمومنین شدند بسیار خلوت بود. چه غریبانه، دخترک به همراه پدرش به زیارتگاه رفت. پدر روبه روی ضریح شروع به نماز خواندن کرد دخترک به طرف ضریح رفت و خود را به ضریح می مالید و می بوسید. نزد پدرش رفت و نشست و دوباره باز به طرف ضریح رفت چند بار این کار را تکرار می کرد. پدرش از دخترک پرسید چرا اینقدر زیارت می کنی؟ دخترک گفت: برای اینکه کربلایی ام زیاد شود (:. پدر در دل خنده ای کرد. دخترک با خانواده اش کاظمین، سامرا، نجف و کربلا را زیارت کردند و به سلامت به منزل برگشتند. اما دخترک هنوز یادش مانده بود که هواپیما نخریده است... (ادامه دارد) کافه گپ...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه گپ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrezo بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25