روز دوم

ساخت وبلاگ

امکانات وب

به نام خدا

دخترکی به دنیا آمد، آخرین فرزند خانواده بود، فرزندچهارم، امید بود که این فرزند پسر شود اما نشد.

دخترک به خردسالی رسید، بچه 5یا6ساله در خیابان دستانش در دست مادرش بود و از کنار مغازه های کربلا عبور می کردند. پاییز بود. دخترک همراه خانواده به سفر زیارتی رفته بودند. درمیان عروسک ها و اسباب بازی ها چشم دخترک به هواپیما خورد. ـ بابا من هواپیما میخوام. پدر که اوضاع مالی اش تعریفی نداشت و مسافر بودند قیمت هواپیما را پرسید. رو به دختر کرد و گفت باشه بعدا می خرم. روزهای بعد دوباره: ـ من هواپیما میخوام. پدر برایش موزی خرید و او را روی شانه هایش گذاشت گفت بعدا. دخترک در همین لحظه چشمش به اسباب بازی آدم آهنی خورد. ـ بابا من آدم آهنی می خوام. بد از بدتر شد. ناله کنان بـــــــــــــــابـــــــــــــا....

پدر بالاخره با خریدن یک چراغ قوه قرمز او را منصرف کرد و آن چراغ قوه برایش اسباب بازی خوبی شد. وارد حرم امیرالمومنین شدند بسیار خلوت بود. چه غریبانه، دخترک به همراه پدرش به زیارتگاه رفت. پدر روبه روی ضریح شروع به نماز خواندن کرد دخترک به طرف ضریح رفت و خود را به ضریح می مالید و می بوسید. نزد پدرش رفت و نشست و دوباره باز به طرف ضریح رفت چند بار این کار را تکرار می کرد. پدرش از دخترک پرسید چرا اینقدر زیارت می کنی؟ دخترک گفت: برای اینکه کربلایی ام زیاد شود (:. پدر در دل خنده ای کرد. دخترک با خانواده اش کاظمین، سامرا، نجف و کربلا را زیارت کردند و به سلامت به منزل برگشتند. اما دخترک هنوز یادش مانده بود که هواپیما نخریده است... (ادامه دارد)

کافه گپ...
ما را در سایت کافه گپ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrezo بازدید : 62 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25